قصه از تو گفتن قصه ای است تمام ناشدنی...اصلا دلم می خواهد بنشینم و با هر نفسم یک دنیا برایت بنویسم...وقتی فقط با همین نوشته ها خوشم....
نمیدانی چقدر دلم هوایی ات می شود و هی مدام بهانه گیر....نمی دانی چقدر حرارتش بالا می زند...گاهی غش می کند...گاهی به کما می رود...دوباره به هوش می آید و فقط نام تو را به لب می برد...اصلا فقط تو ر امی شناسد...فقط تو را صدا می زند...
دیشب من و دلم بدجور دلشکسته بودیم...آمدیم و با تو کمی خلوت کردیم...می دانم حرف های دلم سوخته تر از حرف های من بود...اما دلم به حال زبان بیچاره ام می سوزد...وقتی توان گفتن حرف های داغ دلم را ندارد...اصلا حتی تصورش هم سخت است...
از تو چه پنهان دیشب یک دل سیر حرف بارمان کردند و یک دل سیر نصیحتمان....من دلم برای دلم می سوخت و دلم دلش برای من می سوخت....حالا هنوز هم من گیج و منگم....اصلا دارم چه می گویم...من و دلم چه فرقی می کند....من همان دلم هستم....دلم همان.....بگذریم...دارم بدجور هذیان می گویم......
راستی تو وقتی حرف هایم را خواندی ببین حرفی نزدم که باز هم دست کسی بهانه ای بدهد.....! می فهمی که؟....من خودم انگار کمی در گردباد واژه هایم گیجم....تو وقتی می خوانی ببین می فهمی چه گفته ام......جان من کمی لبخند بزن....اینجا کمی هوای داغ نگاه ها شرجی و سنگین است....کمی لبخند بزن من محتاج تنفسم......یک تنفس تازه....یک تنفس نو....یک تنفس از جنس تـــــــــــــــــو......یک تنفس با شش های تو....
بروم....بروم تا برای خودم حرف در نیاورده ام........بروم کمی دوباره با تو حرف بزنم.........